بهشت ارغوان | حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

بهشت ارغوان | حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

ختم صلوات

ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)

طبقه بندی موضوعی

ابن قُتیبه می گوید: حضرت علی علیه السلام بعد از جریان سقیفه شبها فاطمه علیها السلام را سوار بر چارپایی می کرد و در مجالس انصار می گردانید، و فاطمه علیها السلام از آنها می خواست که از او پشتیبانی کنند. آنها در پاسخ می گفتند: «ای دختر رسول خدا! بیعت ما با این مرد (ابوبکر) انجام شد و کار از کار گذشت، اگر شوهر و پسرعموی تو قبل از ابوبکر به سوی ما سبقت می گرفت، ما به او مراجعه می کردیم و رهبری او را می پذیرفتیم.»

حضرت علی علیه السلام در پاسخ آنها می فرمود: «آیا من جنازه رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خانه اش رها کنم و آن را دفن نکرده بگذارم و به سوی شما بیایم و با مردم درباره حاکمیّت به جای پیامبر صلی الله علیه و آله منازعه کنم؟!»

حضرت فاطمه علیها السلام فرمود: «ابوالحسن علیه السلام لازم و سزاوار بود که تجهیزات رسول خدا صلی الله علیه و آله را انجام دهد، ولی مهاجر و انصار کاری کردند که خداوند آنها را بازخواست و مجازات خواهد کرد.» (11) .

دانشمند مذکور، «ابن قُتَیْبَه» درباره چگونگی بیعت علی علیه السلام می گوید: تا این که ابوبکر در مورد آنانکه بیعت نکردند به جستجو پرداخت و آنها را در نزد علی علیه السلام یافت، عمر را نزد آنها فرستاد، عمر به خانه علی علیه السلام رفت و فریاد زد که برای بیعت بیرون بیایید. آنها از بیرون آمدن از خانه علی علیه السلام امتناع ورزیدند.

عمر گفت: «سوگند به آن کسی که جان عمر در دست او است قطعاً باید بیرون بیایید وگرنه خانه را با اهلش به آتش می کشم!»

بعضی از حاضران به عمر گفتند: حضرت فاطمه علیها السلام در خانه است!

عمر گفت «وَ اِنْ»؛ گرچه فاطمه نیز در خانه باشد.

ناگزیر آنان که در خانه بودند بیرون آمدند و با ابوبکر بیعت کردند، جز حضرت علی علیه السلام که بیرون نیامد چه آنکه گمان می کرد سوگند یاد کرده که بیرون نمی آیم و عبا بر دوش نمی افکنم تا قرآن را در خانه جمع کنم.

فاطمه علیها السلام کنار در خانه ایستاد و خطاب به مهاجرین فرمود: «من قومی را بد محضرتر از شما نمی شناسم که جنازه رسول خدا صلی الله علیه و آله را نزد ما رها کردید و به دنبال کار خود رفتید و بدون ما کار را پایان یافته اعلام نمودید، ما را از امر خلافت کنار زدید، و حقّ ما را پامال کرده و غصب نمودید».

وقتی که عمر، این گفتار را از فاطمه علیها السلام شنید، نزد ابوبکر رفت و گفت: «آیا این مرد (علی علیه السّلام) را که با بیعت مخالفت می کند، جلب و بازخواست نمی کنی؟»

ابوبکر به شخصی بنام «قُنْفُذْ» که غلام آزاد شده اش بود، گفت به نزد علی علیه السلام برو، و به او بگو نزد ما بیاید. قنفذ نزد علی علیه السلام آمد، علی علیه السلام به او فرمود: چه می خواهی؟

قنفذ گفت: خلیفه رسول خدا صلی الله علیه و آله شما را می طلبد.

علی علیه السلام فرمود: چقدر زود بر رسول خدا صلی الله علیه و آله دروغ بستید (و خود را جانشین او خواندید).

قنفذ بازگشت و سخن علی علیه السلام را به ابوبکر گفت، ابوبکر گریه شدیدی کرد.

عمر برای بار دوّم به ابوبکر گفت: «به این مرد متخلّف (علی علیه السّلام) مهلت نده!»

ابوبکر به قنفذ گفت: نزد علی علیه السلام برو و بگو: امیرمؤمنان (ابوبکر) تو را دعوت می کند که بیائی و بیعت کنی. قنفذ نزد علی علیه السلام آمد و پیام ابوبکر را ابلاغ کرد.

علی علیه السلام صدای خود را بلند کرد و گفت: «سُبْحانَ اللَّهِ لَقَدْ اِدَّعی ما لَیْسَ لَهُ»؛ عجبا! او مقامی را که از آنِ او نیست، ادّعا می کند.

قنفذ برگشت و سخن علی علیه السلام را به ابوبکر گفت. باز ابوبکر گریه شدیدی کرد. در این هنگام عمر خود برخاست و همراه جماعتی به در خانه فاطمه علیها السلام آمد، حلقه در را کوبیدند، هنگامی که فاطمه علیها السلام صدای آنها را شنید، با صدای بلند خطاب به پدر فرمود:

«ای پدر! رسول خدا! چه ظلم ها بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابوقُحافه به ما رسید!»

هنگامی که همراهان عمر صدا و گریه فاطمه علیها السلام را شنیدند، بسیار اندوهگین شدند، و گریه کردند آن گونه که نزدیک بود دلهایشان پاره گردد و جگرهایشان سوراخ شود. ولی عمر با چند نفر کنار در خانه فاطمه علیها السلام باقی ماندند و علی علیه السلام را از خانه بیرون آوردند و او را نزد ابوبکر بردند، و گفتند: با ابوبکر بیعت کن. علی علیه السلام فرمود: بیعت نمی کنم.

گفتند: سوگند به خدا اگر بیعت نکنی، گردنت را می زنیم.

علی علیه السلام فرمود: «در این صورت بنده خدا و برادر رسول خدا صلی الله علیه و آله را کشته اید».

عمر گفت: بنده خدا آری، ولی برادر رسول خدا، نه «عَبْدُ اللَّه فَنَعَمْ!! وَ اَمّا اَخُو رَسُولِهِ فَلا».

ابوبکر در این هنگام ساکت بود و سخنی نمی گفت. عمر به او گفت: آیا علی علیه السلام را به بیعت امر نمی کنی؟!

ابوبکر گفت: تا فاطمه علیها السلام در نزد علی علیه السلام است من او را بر چیزی اجبار نمی کنم.

در این وقت حضرت علی علیه السلام کنار قبر پیامبر آمد با چشمی گریان و صدایی حزن آور، فریاد زد:

«یَابْنَ اُمَّ اِنَّ القَوْمَ اسْتَضْعَفُونی وَ کادُوا یَقْتُلُونَنِی»؛ (12) ای فرزند مادرم! این گروه مرا در فشار گزاردند و نزدیک بود مرا به قتل برسانند. (13)

 


(11) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، جلد 6، ص 13؛ ج 11، ص 14.

(12) این فراز، سخن هارون به موسی علیه السلام است که در قرآن سوره اعراف آیه 150 آمده است.

(13) رنجها و فریادهای فاطمه (ترجمه بیت الاحزان)، آیت اله شیخ عباس قمی، ترجمه محمدی اشتهاردی، ص 101.

علّامه طبرسی، در کتاب احتجاج از احمد بن هشام روایت نموده که در زمان خلافت ابوبکر نزد عُبادة بن صامت رفتم، به او گفتم: آیا مردم، قبل از آنکه ابوبکر خلیفه گردد، او را بر دیگران، برتر می دانستند؟

عُباده در پاسخ گفت: «وقتی ما در موضوعی خاموش بودیم، شما نیز خاموش باشید و تجسّس نکنید، سوگند به خدا، علی علیه السلام سزاوارتر به خلافت بود چنانکه رسول خدا صلی الله علیه و آله سزاوارتر به نبوّت نسبت به ابوجهل بود، به علاوه (این حدیث را از من بشنو:) ما روزی در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله بودیم، علی و ابوبکر و عمر به در خانه آن حضرت آمدند، نخست ابوبکر وارد خانه شد، سپس عمر و بعد از او علی علیه السلام وارد شد. گویی خاکستر به صورت پیامبر صلی الله علیه و آله پاشیده شد، این گونه متغیّر گردید و سپس به علی علیه السلام فرمود: آیا این دو نفر بر تو پیشی می گیرند، با اینکه خداوند تو را امیر آنها قرار داده است؟!

ابوبکر گفت: ای رسول خدا! فراموش کردم، عمر گفت: اشتباه و غفلت نمودم. رسول خدا صلی الله علیه و آله به آنها فرمود: لا نَسَیتما وَ لا سَهَوْتُما...؛ نه فراموش کردید و نه غفلت و اشتباه، گویا شما را می بینم که مقام رهبری را از دست او بیرون کشیده اید و برای بدست گرفتن قدرت، با او به جنگ و نزاع پرداخته اید، و دشمنان خدا و رسولش، شما را در این موضوع یاری می کنند، و گوئی می نگرم که شما دو نفر، مهاجران و انصار را به جان هم انداخته اید که به خاطر دنیا، با شمشیر همدیگر را می کوبند، و گویی اهل بیتم را می نگرم که مقهور و ستم دیده شده و در اطراف و اکناف پراکنده شده اند، و این موضوع در علم خدا گذشته است.

سپس رسول اکرم صلی الله علیه و آله آنچنان گریست که اشکش سرازیر شد آنگاه به علی علیه السلام فرمود:

«یا عَلِیُّ اَلصّبْرَ اَلصَّبْرَ حَتّی یَنْزِلَ الْاَمْرَ وَ لا قُوَّة اِلّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیم...»؛

ای علی! صبر کن و شکیبا باش تا امر خداوند فرود آید، و هیچ نیرویی جز نیروی خداوند نیست، زیرا در این صورت، برای تو آنقدر اجر و پاداش در پیشگاه خدا هست که دو فرشته نویسنده نمی توانند آن را برشمرند، و پس از آنکه زمام امور رهبری به دست تو افتاد، بر تو باد به شمشیر و شمشیر، و کشتن و کشتن، تا مخالفان به سوی فرمان خدا و فرمان رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگردند، چرا که تو بر حق هستی، و کسانی که همراه تو بر ضد باطل برخیزند، بر حق هستند، و همچنین فرزندان تو پس از تو تا روز قیامت بر حق می باشند. (10)

 


(10) رنجها و فریادهای فاطمه (ترجمه بیت الاحزان)، آیت اله شیخ عباس قمی، ترجمه محمدی اشتهاردی، ص 109.

در این هنگام، ابوبکر برخاست و گفت: این عمر و ابوعبیده است، با یکی از این دو نفر، هر کدام را که می خواهید، بیعت کنید.

عمر و ابوعبیده گفتند: سوگند به خدا در به دست گرفتن امر خلافت، بر تو پیشی نمی گیریم، تو بهترین مهاجران هستی، تو جانشین رسول خدا صلی الله علیه و آله در اقامه نماز هستی که بهترین دستور دین است!! اکنون دست دراز کن تا با تو بیعت کنیم.

وقتی که ابوبکر، دستش را دراز کرد تا عمر و ابوعبیده با او بیعت کنند، بشیر بن سعد بر آنها پیش گرفت و با ابوبکر بیعت کرد، حُباب بن منذر انصاری فریاد زد: «ای بشیر! خاک بر سر تو باشد، بخل کردی که پسر عمویت (سعد بن عُباده) امیر شود؟!».

اسید بن حضیر رئیس دودمان اَوْس، به اصحاب خود رو کرد و گفت: سوگند به خدا اگر شما با ابوبکر بیعت نکنید، طایفه خزرج همیشه بر شما برتری خواهند یافت.

اصحاب اسید برخاستند و با ابوبکر بیعت کردند، در نتیجه «سعد بن عُباده» در این راستا شکست خورد، و طایفه خزرج با او همدست نشدند.

در این وقت، مردم از هر سو آمدند و با ابوبکر بیعت نمودند، و در این بین سعد بن عُباده که در بستر خود بیمار و نشسته بود، نزدیک بود زیر دست و پای جمعیت قرار گیرد و صدا زد: مرا کشتید!

عمر گفت: سعد را بکشید، خدا او را بکشد. (8) .

 


(8) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 1، ص 174.

در این هنگام پسر سعد (قیس بن سعد) برجهید و ریش عمر را گرفت و گفت: سوگند به خدا ای پسر صحّاک که از جنگها می گریزی و هراسان هستی ولی در میان مردم و امن و امان چون شیر هستی، اگر مویی از سر سعد را حرکت دهی، بر نمی گردی مگر اینکه صورتت را پر از زخم می کنیم که استخوانش پیدا شود.

ابوبکر به عمر گفت: آرام باش، و مدارا کن که مدارا بهتر و کارسازتر است.

سعد بن عُباده به عمر گفت: ای پسر صحّاک! (کنیز حبشی که جدّه عمر بود) سوگند به خدا که اگر قدرت برخاستن داشتم و بیمار نبودم همانا تو و ابوبکر در کوچه های مدینه از من فریادی همچون فریاد شیر می شنیدید و از هیبت آن از مدینه بیرون می رفتید، و شما هر دو را به قومی ملحق می نمودم که شما در برابر آنها ذلیل و تابع بودید نه اینکه دیگران تابع شما باشند، ای دودمان خزرج! مرا از مکان آشوب بردارید.

آنها سعد را از بستر خود برداشتند و به خانه اش بردند. بعداً ابوبکر برای سعد، پیام فرستاد که مردم با من بیعت کردند، تو هم بیعت کن.

سعد گفت: سوگند به خدا با تو بیعت نمی کنم تا هر چه تیر در تیردان خود دارم به سوی شما رها کنم، و سر نیزه خودم را از خون شما رنگین نمایم، و تا شمشیر در دست من است با شما می جنگم، و این را بدان که دستم برای جنگ با شما کوتاه نیست، و با خاندان و پیروانم با شما نبرد می کنم، و سوگند به خدا اگر همه جن و انس جمع شوند و مرا برای بیعت با تو وادارند، با شما دو نفر گنهکار، بیعت نمی کنم تا با خدای خود ملاقات کنم، و حساب خود را با خدا در میان گذارم.

سخن سعد را به ابوبکر گزارش دادند، عمر گفت: هیچ چاره ای نیست مگر این که او بیعت کند.

بشیر بن سعد به عمر گفت: ای عمر! سعد به هیچ وجه بیعت نمی کند، تا در این راه کشته شود، و اگر کشته شود دو طایفه اوس و خزرج با او کشته می شوند، او را به حال خود بگذارید، که انزوای او به کار شما آسیبی نمی رساند.

عمر و هم فکران او، سخن بشیر را پذیرفتند و سعد را به حال خود واگذاردند.

سعد بن عُباده در نماز آنها شرکت نمی کرد، و در نزاعها، قضاوت را نزد آنها نمی برد، و اگر یارانی می یافت با آنها می جنگید. او در زمان خلافت ابوبکر، در همین حال بود و پس از ابوبکر، وقتی که عمر بن خطاب زمام امور خلافت را بدست گرفت، سعد باز همان روش (اعتزال و عدم بیعت) را ادامه داد، و چون از رویارویی با عمر هراس داشت، از این رو به سوی شام رفت، و پس از مدّتی در سرزمین حوران در زمان خلافت عمر، از دنیا رفت، و با هیچیک از آنها بیعت نکرد، و علّت مرگش این بود که شبانه تیری به او زدند، و او را کشتند، و این پندار را شایع کردند و پنداشتند که طایفه جن او را کشته است!!! (9) .

از بلاذری (مورّخ معروف) نقل شده: عمر بن خطاب به خالد بن ولید و محمد بن مسلمه انصاری اشاره کرد که سعد بن عُباده را بکشند، هر یک از آنها تیری به سوی سعد رها کردند، و او بر اثر آن کشته شد، سپس در پندار مردم القاء کردند که جنیان، سعد را کشتند، و این شعر را به زبان مردم انداختند (که جن ها گفتند):

«نَحْنُ قَتَلْنا سَیِّدَ الْخَزْرَجِ سَعْدَ بْنِ عُبادَهْ

فَرَمَیْناهُ بِسَهْمَیْنِ فَلَمْ یَخْطَا فُؤادَهُ»؛

ما سعد بن عَباده، رئیس طایفه خزرج را کشتیم، و او را با دو تیر، ترور کردیم، و آن تیرها در رسیدن به قلبش، خطا نرفتند و به قلب او اصابت کرد».

 


(9) این مطلب به طور مشروح در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 7 و 826 و قاموس الرّجال، ج 4، ص 328 آمده است.

پس از سخنرانی ابوبکر، «حباب بن منذر بن جموح» از انصار برخاست و گفت:

«ای گروه انصار! امر خود را محکم نگه دارید، زیرا مردم در سایه شما به سر می برند، و کسی جرأت آن را ندارد که با شما مخالفت کند، و هیچ کس بدون فرمان و اجازه شما نمی تواند صدارت امور را تصاحب کند، این شمائید که اهل عزّت و شکوه و جمعیّت بسیار و نیرومند و با شخصیّت می باشید، مردم به کار و تصمیم گیری شما نگاه می کنند، بنابراین با هم اختلاف نکنید که در نتیجه امور شما تباه گردد، پس اگر آنها (مهاجران) آنچه را که گفتم و شنیدید، نپذیرفتند، سخن ما این است که: از ما یک نفر به عنوان رهبر، انتخاب شود، و از آنها نیز یک نفر انتخاب گردد.

در این هنگام عمر بن خطّاب گفت: هیهات! هرگز دو شمشیر در یک غلاف نگنجد، و هرگز عرب راضی نمی شود که شما انصار رهبر آنها باشید، در حالی که پیامبر صلی الله علیه و آله از قبیله ای غیر از قبیله شما است، ولی عرب مانع این نیست که رهبر از قبیله ای باشد که پیامبر صلی الله علیه و آله از آن قبیله است، چه کسی است که در مورد بدست گرفتن مقام رهبری که از آن پیامبر صلی الله علیه و آله است با ما ستیز کند، با اینکه ما از دوستان پیامبر صلی الله علیه و آله و از دودمان او هستیم.

در این وقت باز «حُباب بن منذر» برخاست و گفت:

ای گروه انصار! تصمیم خود را محکم حفظ کنید و گفتار این شخص (عمر) و اصحاب او را نپذیرید که نصیب شما را از مقام رهبری، ببرند. پس اگر مخالفت کردند، آنها را از بلاد خود (مدینه) کوچ دهید، چرا که شما به مقام خلافت، سزاوارترید، و این بیرون کردن آنها از مدینه، به شمشیر شما بستگی دارد، و مردم در این امر با شما هماهنگ و استوار هستند، من در این راستا مانند ستون محکم و خلل ناپذیر ایستاده ام و همچون چوبی که در خوابگاه شتران نصب کرده اند که شتر بدن چرکین خود را به آن بمالد (برای اصلاح امور) ایستادگی می کنم، و همچون درخت خرما هستم که تکیه بر دیوار یا ستون دیگر نموده است، من همچون شیر، از کسی نمی هراسم و جگر شیر دارم، سوگند به خدا اگر شما بخواهید شاخ او (عمر) را برمی گردانم».

عمر بن خطاب گفت: در این صورت خدا تو را خواهد کشت.

حباب گفت: خدا تو را می کشد. (6) .

در این هنگام، ابوعبیده جرّاح گفت: «ای گروه انصار! شما نخستین کسانی هستید که پیامبر صلی الله علیه و آله را (در مدینه) یاری کردید، اکنون نخستین نفر نباشید که (نظام اسلام را) تغییر و تبدیل نمایید.»

بشیر بن سعد، پدر نعمان بن بشیر برخاست و گفت: ای گروه انصار! آگاه باشید که محمد صلی الله علیه و آله از دودمان قریش است، و خویشان او، به او نزدیک ترند، سوگند به خدا مرا نبینید که در مسأله رهبری، با آنها مخالفت کنم. (7)

 


(6) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 6، ص 8 - 10.

(7) رنجها و فریادهای فاطمه (ترجمه بیت الاحزان)، آیت اله شیخ عباس قمی، ترجمه محمدی اشتهاردی، ص 69.

عمر بن خطاب از جریان مطلع شد، برای ابوبکر پیام فرستاد که از خانه بیرون شو و نزدم بیا.

ابوبکر در جواب گفت: فعلاً مشغول کاری هستم.

عمر برای بار دوّم برای او پیام فرستاد که: حادثه ای رخ داده که لازم است تو حاضر باشی، حتماً بیا.

ابوبکر برخاست و نزد عمر رفت.

عمر به او گفت: مگر نمی دانی که انصار در سقیفه بنی ساعده اجتماع کرده اند و می خواهند زمام امور خلافت را به سعد بن عباده بسپارند، و در میان آنها نیکوترین افرادی که سخن گفتند، این پیشنهاد است که: «یک رئیس را ما انتخاب کنیم و یک رئیس را شما انتخاب کنید».

ابوبکر، سخت هراسان گردید و همراه عمر با شتاب به سقیفه آمدند، ابوعبیده جرّاح نیز همراهشان بود، وقتی به سقیفه وارد شدند، جمعیّت بسیاری را در آنجا دیدند.

عمر می گوید، ما به سقیفه رفتیم، خواستم در میان جمعیت برخیزم و سخنرانی کنم، ابوبکر به من گفت: آهسته باش تا من سخنرانی کنم و بعد از من هر چه خواستی بگو. ابوبکر سخنرانی کرد.

عمر گفت: هر چه در ذهن من بود که در سخنرانی بگویم، ابوبکر همه آنها را گفت. سخنرانی ابوبکر چنین بود:

حمد و سپاس الهی را بجا آورد و آنگاه گفت:

«خدای بزرگ محمد صلی الله علیه و آله را برای پیامبری و رسالت و هدایت مردم برگزید، و او را شاهد بر امّت خود قرار داد، تا امّتش خدای یکتا را پرستش کنند و از هرگونه شرک دوری نمایند، در حالی که مردم خدایان گوناگونی برای خود برگزیده بودند و آنها را می پرستیدند و می پنداشتند که آن معبودها، پرستش کنندگان خود را شفاعت می کنند و به آنها نفع می رسانند، در صورتی که آن معبودها از سنگ تراشیده شده و چوب خرّاطی شده بودند، سپس این آیه را خواند:

«وَ یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مالا یَضُرُّهُمْ وَ لا یَنْفَعُهُمْ...»؛ و غیر از خدا، چیزهایی را پرستش می کنند که نه به آنها زیانی می رساند و نه سودی. (4)

پس بر عرب گران آمد که دین پدران خود را ترک نمایند، خداوند مهاجران نخستین از قوم پیامبر صلی الله علیه و آله را به این امتیاز، اختصاص داد که آن حضرت را تصدیق کرده و به او ایمان آوردند، و ایثارگرانه به حمایت از او برخاستند و در این راستا در سخت ترین شرائط و آزار و تکذیب مشرکان، صبر و استقامت نمودند. مهاجران نخستین کسانی هستند که در زمین خدا را پرستش کردند و به خدا و رسولش ایمان آوردند، مهاجران از دوستان و خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله هستند و سزاوارترین مردم برای رهبری بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله می باشند، هر کس با آنها در این موضوع مخالفت کند، او ستمگر است.

شما ای گروه انصار! منکر امتیاز و برتری آنها در دین، و سبقت بزرگ آنها در اسلام نیستید، خداوند شما را به عنوان انصار و یاران دین و رسول پذیرفت، و هجرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله را به سوی شما فرستاد، بیشتر همسران و اصحابش در میان شما است، و بعد از مهاجران نخستین، هیچ کس در نزد ما به مقام شما نمی رسند، فَنَحْنُ الْاُمَراءُ وَ اَنْتُمُ الْوُزَراءُ؛ پس زمامداران از ما باشند، و وزیران از میان شما انتخاب گردند!! ما در مشورت با شما مضایقه نمی کنیم، و بدون شما در امور، حکم نخواهیم کرد. (5)

 


(4) یونس، آیه 18.

(5) رنجها و فریادهای فاطمه (ترجمه بیت الاحزان)، آیت اله شیخ عباس قمی، ترجمه محمدی اشتهاردی، ص 68.

هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله رحلت کرد، انصار (مسلمین مدینه) در سقیفه بنی ساعده (که مرکز اجتماع بود و سایبانی داشت) اجتماع نمودند، و سعد بن عُباده (بزرگ طایفه خزرج) را از خانه خود بیرون آوردند تا او را خلیفه رسول خدا صلی الله علیه و آله و رهبر مسلمین کنند، او بیمار بود. او را با بسترش به سقیفه آوردند، او سخنرانی کرد و مردم را دعوت نمود تا زمام امور را بدست او بدهند.

همه حاضران (از انصار) دعوت او را اجابت کردند، سپس بین خود به گفتگو پرداختند و گفتند: اگر مهاجران (مسلمین مکّه) بگویند: ما با رسول خدا صلی الله علیه و آله هجرت کردیم، و اصحاب نخستین پیامبر صلی الله علیه و آله ما هستیم، و ما از دودمان آن حضرت می باشیم، چرا در مورد خلافت و امارت بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله با ما ستیز می کنید؟ چه پاسخ بدهید؟

جمعی از آنها گفتند: در پاسخ چنین اعتراضی می گوییم: مِنّا اَمِیرٌ وَ مِنْکُمْ اَمیرٌ: یک رئیس را ما انتخاب می کنیم و یک رئیس را شما تعیین کنید، و به غیر از این پیشنهاد، هیچ پیشنهادی را نمی پذیریم.

وقتی سعد بن عُباده، این گفتگو و تردید انصار را شنید، گفت: هذا اَوَّلُ الْوَهْنِ؛ این آغاز سُستی و نخستین مخالفت با بیعت است. (3) .

 


(3) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 6، ص 6.

... از سقیفه باید آغاز کنیم.

دروغگوست کسی که زندگی فاطمه علیها السلام را بنویسد و بر سقیفه پرده بکشد.

خام است آن که بدبختی های مسلمین را در تاریخ اسلام بررسی کند و سقیفه را نادیده گذارد.

در سقیفه حقیقت ایمان و نفاق رقم زده شد، نفاق بر مسند نشست و ایمان سنگر گرفت، نفاق چیره شد و ایمان مبارزه آغاز کرد، نفاق در کفه اکثریت قرار گرفت و ایمان در اقلیت ماند، نفاق هجوم آغاز کرد و ایمان صبوری پیشه ساخت، نفاق کینه های خویش آشکار کرد و ایمان آماج حمله ها شد...

در سقیفه آزمایش الهی با صراحت به صحنه آمد و جز معدودی دردمند راه خدا، از این صحنه روسفید بیرون نیامدند. سقیفه عرصه زشت ترین ننگهای امّت پس از پیامبر شد. سقیفه خلافت الهی را بازیچه هوس و حسد ساخت، سقیفه درب خانه علی علیه السلام را سوزاند و پهلوی زهرا را شکست، و خون «مالک بن نویره» را بر خاک ریخت و همسر او را مورد تجاوز «خالد بن ولید» قرار داد. سقیفه جنگ جمل را شعله ور ساخت و معاویه پرستان را در صفین روبروی علی علیه السلام قرار داد، و ابلهان خوارج را به قتلگاه نهروان کشاند... سقیفه در محراب کوفه شمشیر بر فرق امیرمؤمنان فرود آورد، و در ساباط مدائن بر روی امام مجتبی علیه السلام خنجر کشید. سقیفه معاویه را بر گردن ملت سوار کرد و خلافت را به سلطنت تبدیل نمود و یزید را ولیعهد ساخت. سقیفه سرور شهیدان را به کربلا کشاند، سقیفه سر حسین علیه السلام را بر نیزه زد ... (1) .

آری از سقیفه باید آغاز کرد... و زندگی فاطمه (س) را روبروی سقیفه باید دید، ماه در دل شب جلوه ای دیگر دارد، فاطمه علیها السلام را نیز باید در سیاه ترین شب نفاق مشاهده کرد، آنگاه که خورشید رسالت افول کرد ماه عصمت درخشید، انوار فریاد فاطمه (س) از ورای قرون سیاهی، این شب را شکافت و تلألؤ اشک او ستارگان راهنمای گمگشتگان در این شب ظلمانی شد... در سقیفه پرده ای سیاه شدند، سدّی شوم بنا کردند، تا با فروشدن آفتاب نبوّت، امامت جانشین آن نشود، و فاطمه علیها السلام قامت برافراشت با پرچمی از درد، و با فریادی فراتر از سامعه زمان بر آنان شورید و پرده ستبر تاریکی ها را شکافت و نگذاشت در این سوی پرده، نسلها به تیرگی شب نفاق کور بمانند، و با هر چه در توان داشت، با اشک، با ناله، با فریاد، با خون خود، با پنهان داشتن قبر خویش، حقیقتی را که بر آن توطئه سکوت داشتند به آیندگان ابلاغ کرد و چهره حقیقت را از پس نقاب تزویر برملا ساخت. (2)

 


(1) رجوع شود به شعر پر معنای قاضی ابوبکر بن ابی قریعه که در کشف الغمه و بحارالانوار، ج 43، ص 190. نیز نقل شده که در آن جمله می گوید: «و اریتکم انّ الحسین اصیب فی یوم السقیفة»؛ و به شما نشان می دادم که حسین را در روز سقیفه کشتند.

(2) حضرت زهرا بانوی بانوان، ابوالفضل موسوی گرمارودی، ص 101.

استاد «سلیمان کتانی» محقق و نویسنده بزرگ مسیحی در کتاب ارزشمند خود به نام «فاطمة الزهراء وتر فی عمد» (فاطمه زهرا کمانی در نیام) زیر عنوان «دو لبخند» می نویسد:

«زمین از فاطمه، جز دو لبخند نصیبی نداشت. دو لبخندی که گرداگرد لبان فاطمه دور می زد، همچنانکه لبخندی بر دهان دانشمندی، در برابر جمعی از نادانان و یا گروهی از دروغگویان می نشیند. لبان فاطمه، لبخند نخستین را در حالی بر لبان فاطمه نقش بست که اندوه، دل فاطمه را می فشرد و او در اطراف بستر پدر خود می گردید، بستری که کابوس مرگ بدان چشم دوخته و گرداگرد آن طواف می کرد. این لبخند، لبخندی بود که سراسر آن آرزو و سراسر آن رضایت خاطر بود. همانا عایشه، تماشاگر این تبسّم بر چهره فاطمه بود و بدان گواهی داد.

آری عایشه می دید که این لبخند به گونه ی گوارایی بر رخسار فاطمه سلام الله علیها می نشیند، همچنان که قطره شبنمی بر غنچه گل، بی تردید عایشه از این تبسّم در شگفت بود، تبسّمی که بر سیمای فاطمه غمگین، در برابر جسد پدر، نقش بسته بود، در حالی که بندهای جان پدر را آخرین نفس های او از هم می کشید و از این رهگذر بود که عایشه، فاطمه سلام الله علیها را به چیزی همانند اختلال فکری متهم کرد زیرا مرگی که با دو شهبال خود در آن گوشه اندوهبار خیمه زده بود، نمی توانست چیزی جز اشک از دیدگان فرو ریزد و جز ولوله انگیزد. عایشه- مگر پس از زمانی- دریافت نکرد که لبخند فاطمه علیها السلام پاسخی از جانب فاطمه سلام الله علیها بود. پاسخ به وعده ای که پدر فاطمه سلام الله علیها به فاطمه سلام الله علیها داده بود و ا و را خرسند ساخته و در گوش وی گفته بود که وی نخستین کسی از خاندان او خواهد بود که به پدر خواهد پیوست و بدو ملحق خواهد شد. (22)

این نخستین لبخندی بود که فاطمه سلام الله علیها آن را بسان حجابی که در پس آن دریاهایی از معانی، نهفته است بر چهره خود نقش بست. دریایی از دریافت و احساس، دریایی از مهربانی، دریایی از فداکاری، دریایی از پارسایی، دریایی از ریشخند و استهزای زمین و خاک زمین، دریایی از گریز، دریایی از اشتیاق به رهایی و آزادی، دریایی از ایمان به پدر، دریایی از شکفتگی جوانی، دریایی از قهرمانیها و دریایی از میراث گرامی.

پس از این لبخند، اشکهای بسیاری بر روی دو گونه او راه گشود که این اشکها، اشکهای آرزوی تحقق یافتن و عده ای که نوید نزدیکی دیدار پدر را می داد، بود. این اشکها همانند امواجی بود که به کناره ساحل می خورند و خاکهای آن را شستشو می دهند. این اشکها بسان اشکهای قهرمانانی بود که در قید و بند اسارت ها گرفتار آمده اند، این اشکها تراژدی هائی بود که بر صحنه های نمایش خانه ها شکل گرفته و تجسم می یابند.

و آنگاه این تراژدی و داستان غم انگیز به پایان رسید. و اینجا لبخند دومین فاطمه سلام الله علیها شکل گرفت. لبخند دومین و آخرین فاطمه علیها السلام این لبخند را در حالی آشکار فرمود که بر آن تابوتی که خود به دست خویش ساخته بود، صعود می فرمود و خود را در آن پنهان می نمود. فاطمه علیها السلام آنچنان که عروس به هنگام زفاف پذیرای آرایش خود می شود، پذیرای مرگ شد. غسل نمود. آنگاه جامه نوین خویش را طلب فرمود تا آن را در بَر کُند. سپس پارچه سرتاسری کفن را به روی خویش افکند، همانا آن خورشید تابناک و جلوه دل افروز به خاموشی گرائید و همه چیز تمام شد و آخرین کلام فاطمه سلام الله علیها این سخن التماس آمیز بود که: پس از مرگ جسد وی مخفی و پوشیده بماند. فاطمه سلام الله علیها همه لوازم و واجبات را خود به دست خود انجام داد و آنگاه دیدگان خود را بربست، در حالی که لبخند شادمانی و خشنودی بر لبان او نقش بسته بود. فاطمه سلام الله علیها لحظه ای بعد در پیشگاه پدر بود». (23)

 


(22) صحیح بخاری، ج 4، ص 247؛ سنن ترمذی، ج 5، ص 36.

(23) اسماء چیزی مثل هودج عروسی برای فاطمه سلام الله علیها درست کرده بود. او در حبشه دیده بود که نعش «تابوت» به شکل خاصی می سازند و جنازه را در آن قرار می دهند؛ ذخائر العقبی، ص 53؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 210.

حضرت زهرا سلام الله علیها در واپسین لحظات عمر حضرت رسول صلی الله علیه و آله به آن حضرت عرض کرد: پدرجان! من لحظه ای در دنیا در فراق شما نمی توانم صبر کنم قرار من و شما فردا کجا؟

فرمود: اما تو نخستین کسی هستی که به من ملحق خواهی شد و قرار من و تو در کنار پل جهنم، گفت: مگر خداوند متعال جسم و بدن شما را بر آتش جهنم حرام نکرده است؟

فرمود: آری، لکن من در آنجا ایستاده ام تا اینکه امتم عبور کنند، فرمود: اگر شما را در آنجا ندیدم؟ فرمود: مرا در کنار پل هفتم از پل های جهنم، در حالی خواهی دید که از ستمدیده درخواست بخشش از ظلم می کنم، پرسید: اگر شما را ندیدم؟ فرمود: مرا در مقام شفاعت می بینی و من امت خود را شفاعت می کنم، پرسید: اگر شما را آنجا ندیدم. فرمود: مرا نزد میزان می بینی در حالیکه برای امتم رهائی از آتش را می خواهم؟ پرسید: اگر شما را آنجا ندیدم؟ فرمود: مرا در کنار حوض خود خواهی دید، عرض حوض من فاصله ما بین «ایله» تا «صنعا» است، بر سر حوضم هزاران جوان ایستاده که هزار جام مانند در منظوم، و جواهر سپید پوشیده شده در یک صف کنار یکدیگر ایستاده اند هر کس یک بار از آن بیاشامد بعد از آن هیچ گاه تشنه نخواهد شد، حضرت همچنان همینطور سؤال می کرد تا وقتی که روح از بدن مبارک حضرت رسول مفارقت کرد. (21)

 


(21) کشف الغمه، ج 1، ص 497.




خـــانه | درباره مــــا | سرآغاز | لـــوگوهای ما | تمـــاس با من

خواهشمندیم در صورت داشتن وب سایت یا وبلاگ به وب سایت "بهشت ارغوان" قربة الی الله لینک دهید.

کپی کردن از مطالب بهشت ارغوان آزاد است. ان شاء الله لبخند حضرت زهرا نصیب همگیمون

مـــــــــــادر خیلی دوستت دارم