بهشت ارغوان | حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

بهشت ارغوان | حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

ختم صلوات

ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با موضوع «شهادت :: رحلت پیامبر» ثبت شده است

بعد از آنکه ملائکه از خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله بیرون آمدند، علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را خواست، و به کسانی که در حجره بودند فرمود: از نزد من بیرون روید، و به ام سلمه دستور داد کنار درب حجره قرار گیرد تا کسی نزدیک نیاید، و ام سلمه همین کار را کرد. سپس پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: یا علی! نزدیک من بیا. علی علیه السلام نزدیک آمد.

بعد دست فاطمه علیها السلام را گرفت و به مدت طولانی بر سینه اش گذارد، و با دست دیگر دست علی علیه السلام را گرفت. وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله خواست سخن بگوید گریه بر او غلبه کرد و نتوانست سخن بگوید و با گریه پیامبر صلی الله علیه و آله فاطمه سخت گریه کرد و همچنین علی و حسن و حسین علیهم السلام گریستند.

فاطمه علیها السلام فرمود: یا رسول الله! با گریه قلب مرا پاره کردی و جگرم را سوزاندی. ای سرور و سید پیامبران از اولین و آخرین و ای امین و پیامبر و حبیب و نبی پروردگار! بعد از تو حال فرزندانم چگونه خواهد شد با آن ذلت و خواری که بعد از تو به من می رسد؟ چه کسی به حال برادرت و ناصر دینت علی علیه السلام می رسد؟ چه کسی وحی خدا را یاری می کند؟

سپس فاطمه علیها السلام گریست و خود را روی پیامبر صلی الله علیه و آله انداخت و او را بوسید. بعد علی و حسن و حسین علیهم السلام خودشان را روی پیامبر صلی الله علیه و آله انداختند.

حضرت سرش را به سوی آنان بلند کرد، در حالیکه دست فاطمه علیها السلام در دستش بود، پیامبر صلی الله علیه و آله دست فاطمه علیها السلام را در دست علی علیه السلام گذارد، و فرمود: یا اباالحسن! این امانت خدا و امانت رسول خدا نزد توست. درباره او خدا را و مرا در نظر داشته باش. و تو این کار را می کنی.

یا علی! این فاطمه به خدا قسم سرور و بانوی زنان اهل بهشت از اولین و آخرین است. به خدا قسم این مریم کبری است. بدان به خدا قسم تا جانم به اینجا (یعنی حلقومم) برسد برای او و تو دعا می کنم، و آنچه از خدا خواسته ام به من عطا کرده است.

یا علی! آنچه فاطمه به تو امر می کند انجام بده چون من چیزهایی را به او دستور داده ام که جبرئیل به آنها دستور داده بود. بدان یا علی من راضی هستم از کسی که دخترم فاطمه از او راضی باشد و نیز پروردگارم و فرشتگان از او راضی باشند.

یا علی! وای بر کسی که به او ستم کند. وای بر کسی که حق او را از بین ببرد. وای بر کسی که حرمت او را هتک کند. وای بر کسی که در خانه او را بسوزاند. وای بر کسی که همسر او را آزار دهد. وای بر کسی که به او سخت بگیرد و او را از خانه بیرون آورد. بارالها! من از آنان بیزارم و آنان از من بیزارند.

سپس پیامبر صلی الله علیه و آله آنان را نام برد، و فاطمه و علی و حسن و حسین علیهم السلام را به خود چسبانید، و فرمود: بارالها! من با آنان و با کسانی که پیرو آنانند در سلم و صفا هستم، و اذعان دارم که آنان داخل بهشت می شوند، و در جنگ هستم با کسانی که آنان را دشمن بدارند و به آنها ستم کنند و از آنان جلو بیفتند و یا از آنان و شیعیانشان عقب بمانند.

اذعان دارم که آنان داخل آتش جهنم می شوند. والله یا فاطمه! من راضی نمی شوم تا تو راضی شوی. نه به خدا قسم من راضی نمی شوم تا تو راضی شوی. نه به خدا قسم راضی نمی شوم تا تو راضی شوی. (1)

 


(1) بحار الانوار، ج 22، ص 484.

استاد «سلیمان کتانی» محقق و نویسنده بزرگ مسیحی در کتاب ارزشمند خود به نام «فاطمة الزهراء وتر فی عمد» (فاطمه زهرا کمانی در نیام) زیر عنوان «دو لبخند» می نویسد:

«زمین از فاطمه، جز دو لبخند نصیبی نداشت. دو لبخندی که گرداگرد لبان فاطمه دور می زد، همچنانکه لبخندی بر دهان دانشمندی، در برابر جمعی از نادانان و یا گروهی از دروغگویان می نشیند. لبان فاطمه، لبخند نخستین را در حالی بر لبان فاطمه نقش بست که اندوه، دل فاطمه را می فشرد و او در اطراف بستر پدر خود می گردید، بستری که کابوس مرگ بدان چشم دوخته و گرداگرد آن طواف می کرد. این لبخند، لبخندی بود که سراسر آن آرزو و سراسر آن رضایت خاطر بود. همانا عایشه، تماشاگر این تبسّم بر چهره فاطمه بود و بدان گواهی داد.

آری عایشه می دید که این لبخند به گونه ی گوارایی بر رخسار فاطمه سلام الله علیها می نشیند، همچنان که قطره شبنمی بر غنچه گل، بی تردید عایشه از این تبسّم در شگفت بود، تبسّمی که بر سیمای فاطمه غمگین، در برابر جسد پدر، نقش بسته بود، در حالی که بندهای جان پدر را آخرین نفس های او از هم می کشید و از این رهگذر بود که عایشه، فاطمه سلام الله علیها را به چیزی همانند اختلال فکری متهم کرد زیرا مرگی که با دو شهبال خود در آن گوشه اندوهبار خیمه زده بود، نمی توانست چیزی جز اشک از دیدگان فرو ریزد و جز ولوله انگیزد. عایشه- مگر پس از زمانی- دریافت نکرد که لبخند فاطمه علیها السلام پاسخی از جانب فاطمه سلام الله علیها بود. پاسخ به وعده ای که پدر فاطمه سلام الله علیها به فاطمه سلام الله علیها داده بود و ا و را خرسند ساخته و در گوش وی گفته بود که وی نخستین کسی از خاندان او خواهد بود که به پدر خواهد پیوست و بدو ملحق خواهد شد. (22)

این نخستین لبخندی بود که فاطمه سلام الله علیها آن را بسان حجابی که در پس آن دریاهایی از معانی، نهفته است بر چهره خود نقش بست. دریایی از دریافت و احساس، دریایی از مهربانی، دریایی از فداکاری، دریایی از پارسایی، دریایی از ریشخند و استهزای زمین و خاک زمین، دریایی از گریز، دریایی از اشتیاق به رهایی و آزادی، دریایی از ایمان به پدر، دریایی از شکفتگی جوانی، دریایی از قهرمانیها و دریایی از میراث گرامی.

پس از این لبخند، اشکهای بسیاری بر روی دو گونه او راه گشود که این اشکها، اشکهای آرزوی تحقق یافتن و عده ای که نوید نزدیکی دیدار پدر را می داد، بود. این اشکها همانند امواجی بود که به کناره ساحل می خورند و خاکهای آن را شستشو می دهند. این اشکها بسان اشکهای قهرمانانی بود که در قید و بند اسارت ها گرفتار آمده اند، این اشکها تراژدی هائی بود که بر صحنه های نمایش خانه ها شکل گرفته و تجسم می یابند.

و آنگاه این تراژدی و داستان غم انگیز به پایان رسید. و اینجا لبخند دومین فاطمه سلام الله علیها شکل گرفت. لبخند دومین و آخرین فاطمه علیها السلام این لبخند را در حالی آشکار فرمود که بر آن تابوتی که خود به دست خویش ساخته بود، صعود می فرمود و خود را در آن پنهان می نمود. فاطمه علیها السلام آنچنان که عروس به هنگام زفاف پذیرای آرایش خود می شود، پذیرای مرگ شد. غسل نمود. آنگاه جامه نوین خویش را طلب فرمود تا آن را در بَر کُند. سپس پارچه سرتاسری کفن را به روی خویش افکند، همانا آن خورشید تابناک و جلوه دل افروز به خاموشی گرائید و همه چیز تمام شد و آخرین کلام فاطمه سلام الله علیها این سخن التماس آمیز بود که: پس از مرگ جسد وی مخفی و پوشیده بماند. فاطمه سلام الله علیها همه لوازم و واجبات را خود به دست خود انجام داد و آنگاه دیدگان خود را بربست، در حالی که لبخند شادمانی و خشنودی بر لبان او نقش بسته بود. فاطمه سلام الله علیها لحظه ای بعد در پیشگاه پدر بود». (23)

 


(22) صحیح بخاری، ج 4، ص 247؛ سنن ترمذی، ج 5، ص 36.

(23) اسماء چیزی مثل هودج عروسی برای فاطمه سلام الله علیها درست کرده بود. او در حبشه دیده بود که نعش «تابوت» به شکل خاصی می سازند و جنازه را در آن قرار می دهند؛ ذخائر العقبی، ص 53؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 210.

حضرت زهرا سلام الله علیها در واپسین لحظات عمر حضرت رسول صلی الله علیه و آله به آن حضرت عرض کرد: پدرجان! من لحظه ای در دنیا در فراق شما نمی توانم صبر کنم قرار من و شما فردا کجا؟

فرمود: اما تو نخستین کسی هستی که به من ملحق خواهی شد و قرار من و تو در کنار پل جهنم، گفت: مگر خداوند متعال جسم و بدن شما را بر آتش جهنم حرام نکرده است؟

فرمود: آری، لکن من در آنجا ایستاده ام تا اینکه امتم عبور کنند، فرمود: اگر شما را در آنجا ندیدم؟ فرمود: مرا در کنار پل هفتم از پل های جهنم، در حالی خواهی دید که از ستمدیده درخواست بخشش از ظلم می کنم، پرسید: اگر شما را ندیدم؟ فرمود: مرا در مقام شفاعت می بینی و من امت خود را شفاعت می کنم، پرسید: اگر شما را آنجا ندیدم. فرمود: مرا نزد میزان می بینی در حالیکه برای امتم رهائی از آتش را می خواهم؟ پرسید: اگر شما را آنجا ندیدم؟ فرمود: مرا در کنار حوض خود خواهی دید، عرض حوض من فاصله ما بین «ایله» تا «صنعا» است، بر سر حوضم هزاران جوان ایستاده که هزار جام مانند در منظوم، و جواهر سپید پوشیده شده در یک صف کنار یکدیگر ایستاده اند هر کس یک بار از آن بیاشامد بعد از آن هیچ گاه تشنه نخواهد شد، حضرت همچنان همینطور سؤال می کرد تا وقتی که روح از بدن مبارک حضرت رسول مفارقت کرد. (21)

 


(21) کشف الغمه، ج 1، ص 497.

- بخاری (12) به نقل از انس می نویسد:

چون بیماری پیامبر شدید شد، درد او را فراگرفت. پس فاطمه گفت: آه از رنج پدر.

پیامبر فرمود: هیچ رنج و مشقتی بعد از امروز برای پدرت نخواهد بود.

چون رحلت نمود، فاطمه سلام الله علیها گفت: پدرا! دعوت پروردگارت را اجابت کردی، جایگاهت بهشت فردوس است. پدر! خبر رحلتت را به جبرئیل می دهیم.

وقتی رسول خدا را دفن کردند، فاطمه سلام الله علیها گفت: «ای انس! آیا با ریختن خاک بر (بدن) رسول خدا خشنود شدید.»

نسائی (13) نیز این روایت را به اختصار نقل کرده که عبارتش چنین است:

فاطمه سلام الله علیها هنگامی که رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله وفات کرد گریست و گفت: پدرا! چقدر به پروردگارت نزدیک شدی.

پدرا! خبر رحلتت را به جبرئیل می دهیم. پدرا! جایگاهت بهشت فردوس است.

روایت را به صورتی که نسائی نقل کرده حاکم (14) و احمد بن حنبل (15) نیز روایت کرده اند و ابن سعد (16) و خطیب بغدادی (17) آن را به شکلی که بخاری ذکر کرده، نقل کرده اند.

ابن ماجه (18) به نقل از انس آورده است:

وقتی رسول خدا از دنیا رفت فاطمه سلام الله علیها گفت:

پدرا! خبر رحلتت را به جبرئیل می دهیم، پدرا! به پروردگارت چقدر نزدیک شدی، پدرا! بهشت فردوس جایگاهت است، پدرا! دعوت پروردگارت را اجابت کردی.

حماد می گوید: وقتی «ثابت» این حدیث را برایم می گفت آنقدر گریست که بدنش به لرزه افتاد.

ابن ماجه در همان باب از انس نقل می کند که: فاطمه سلام الله علیها به من گفت: چگونه به خود اجازه دادید خاک بر بدن رسول خدا بریزید؟

این دو روایت را حاکم (19) نیز نقل کرده می گوید: سند حدیث طبق موازین مسلم و بخاری صحیح است.

احمد بن حنبل (20) به نقل از انس آورده است:

وقتی رسول خدا را دفن کردیم و بازگشتیم، فاطمه سلام الله علیها گفت: ای انس! خشنود شدید به اینکه رسول خدا را دفن کنید و بازگردید؟

بیهقی به نقل از انس می نویسد:

چون رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله بیمار شد- همان بیماری که منجر به فوتش گردید- فاطمه سلام الله علیها آن حضرت را بر سینه خود نشاند. درد همه وجود رسول خدا را فراگرفته بود. فاطمه سلام الله علیها گفت: «آه از درد و رنج پدر.»

 


(12) صحیح بخاری، کتاب بدءالخلق، باب مرض النبی صلی اللَّه علیه و آله.

(13) صحیح نسایی، ج 1، ص 261.

(14) مستدرک الصحیحین، ج 3، ص 59.

(15) مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 197.

(16) طبقات ابن سعد، ج 2، ص 83.

(17) تاریخ بغداد، ج 6، ص 262. در این نقل اضافه ای است به این ترتیب: رنج بیماری رسول اکرم را فراگرفت، پس فاطمه علیها السلام او را بر سینه خود نشاند و گفت...

(18) صحیح ابن ماجه، ابواب ما جائنی الجنائز؟ باب: ذکر وفاته و دفنه.

(19) مستدرک الصحیحین، ج 1، ص 381.

(20) مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 304.

پنجشنبه بیست و چهارم صفر، هنگامی که خورشید در آغوش سرخ فام شفق قرار گرفته بود و پرده طلایی خود را از روی کوهها و تپه های اطراف یثرب جمع می کرد، شهر مدینه چهره تیره و غمناکی به خود گرفته بود. مردم که برای ادای فریضه نماز مغرب، در مسجد اجتماع کرده بودند، هر دو سه نفر با هم، از بیماری پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سخن می گفتند و از اینکه این موجود ملکوتی را در آستانه فقدان و ناپدیدی مشاهده می کردند، نگران و غمگین بودند.

پس از ادای نماز مغرب، جمعیت جلوی درب منزل رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله تجمع کرده، منتظر بودند درب باز شود و به عیادت پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله شرفیاب شوند. همهمه عجیبی در منزل پیغمبر شروع شد. از طرفی هم، چون منزل گنجایش ورود همگان را نداشت، قرار شد دسته دسته افراد وارد منزل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله شوند و پس از یک ملاقات مختصر، از منزل خارج گردند؛ تا نوبت به دسته دیگر برسد.

دسته سوم یا چهارم وارد منزل شد و همراه با ورود این جمعیت، رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله که قبلاً از حال رفته بود، چشمانش را گشود؛ نگاهی به اطراف انداخت؛ لبهای مبارک را از هم گشود و فرمود: «برای من قلم و پاره پوستی بیاورید. شاید بتوانم از خود اثری بگذارم که مردم، پس از من گمراه نشوند».

هنوز سخن رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله به پایان نرسیده بود که صدایی از گوشه اتاق بلند شد: «دعوا الرجل فانه لیهجر حسبنا کتاب اللّه»؛

این مرد را واگذارید؛ هذیان می گوید. کتاب خدا ما را کافی است. (8)

این صدای یکی از توطئه گران بود که فکر می کرد شاید نوشته رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، برخلاف نقشه مرموزانه وی و دستیارانش باشد.

چند نفر از مسلمانان غیور، در مقابل این گفتار ناهنجار، به او پرخاش کردند که: «این چه سخنی است که می گویی؟ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله دارای اشعه وحی است. هذیان نسبت به او مفهوم ندارد».

دو سه نفر از افراد حزب که در جلسه حضور داشتند، گفتار وی را تأیید کردند. اختلاف بین حضار درگرفت. رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله خشمگین شده و فرمود: «با حضور من، بحث و جدل معنی ندارد. از نزد من خارج شوید».

با خارج شدن این دسته به فرمان پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله درب خانه بسته شد، و دیگر به کسی اجازه ورود داده نشد.

عده ای از اصحاب و یاران، سر خود را به دیوار منزل رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله گذارده، های های می گریستند. شهر مدینه در انقلاب عجیبی فرورفته بود. آن شب تا صبح، بیشتر خانه های شهر روشن بود. اجتماعات مختلف در گوشه و کنار شهر تشکیل شده بود. عده ای در نگرانی مرگ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سخن می گفتند و جمعی برای فردا که شاید رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله از دنیا برود، نقشه می کشیدند.

در خانه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سه چهار نفر از نزدیکان رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، اطراف بستر آن حضرت را گرفته و بر حال رقت بار پیامبر صلی اللَّه علیه و آله اشک می ریختند. سر پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در دامن علی علیه السلام بود. عباس و برخی از عموزادگان آن حضرت، در سمت پایین پای پیغمبر نشسته بودند. دختر دردانه اش- زهرا علیها السلام - به اتفاق نوباوگان دلبندش- حسن علیه السلام و حسین علیه السلام - در دو طرف بستر پدر و نیای بزرگوار زانو زده بودند. فاطمه علیها السلام بیتابانه ناله می زد و فرزندانش هم- در حالیکه چشمان خود را به چهره زرد رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله دوخته بودند- قطرات اشک از گوشه دیدگانشان، پهنای رخساره آنها را فراگرفته بود.

پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله چشمان بی رنگش را گشود؛ قدری به قیافه دختر- که بی تابی می کرد- خیره شد و سپس با سر، به وی اشاره کرد.

زهرا علیها السلام که احساس کرد پدر می خواهد به او سخنی بگوید ولی نای حرف زدن ندارد، آرام گرفت. گوش را نزدیک دهان پدر آورد؛ سپس سر را بلند کرد و آنگاه- در حالی که قطرات اشک را از صورتش پاک می کرد- تبسم کرد.

حضار با دیدن این منظره، شگفت زده شدند. علی علیه السلام از فاطمه علیها السلام پرسید: «چه شد که ناگهان خندان شدی؟»

زهرا علیها السلام با کمال شادمانی گفت: «سخنی از پدرم شنیدم که خوشوقت شدم».

علی علیه السلام: «چه سخنی؟»

فاطمه علیها السلام: «پدر در گوش من گفت: دخترم! زیاد بیتابی مکن. به تو مژده بدهم مدت هجران من، برای تو کوتاه است. به زودی در آن جهان، به دیدارم نائل خواهی شد. تو از همه زودتر، به من می رسی».

این گفتار و حالت فاطمه علیها السلام ، رشته شکیبایی علی علیه السلام را پاره کرد. امیرالمؤمنین علیه السلام که تا آن لحظه مقید بود خودداری کند و برای تسلی خاطر همسر و فرزندان عزیزش، سوز دل را بروز نمی داد، با شنیدن این گفتار، آه سردی کشید و قطرات اشک، محاسن مبارکش را تر کرد.

نیمی از شب گذشته بود و جمعیت به کلی از اطراف خانه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و مسجد متفرق شده بودند. ناگهان صدای کوبه در بلند شد. فاطمه علیها السلام با شتاب پشت در آمد و گفت: «کیست؟»

ناشناس: «مردی از اهل بادیه ام. از راه دوری، برای عیادت رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله آمده ام و ضمناً کار لازمی هم دارم».

فاطمه: «حال پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله وخیم است. از پذیرش اشخاص، معذور...».

ناشناس: «چاره ای نیست. باید پیامبر را ملاقات کنم».

فاطمه: «می گویم امکان ندارد. پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله قادر به گفتگو با کسی نیست. رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله چهره مرگ به خود گرفته. بنده خدا! پی کار خود برو».

ناشناس: «خواهش می کنم از خود پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله اجازه بگیرید. اگر اجازه نفرمود، برمی گردم».

فاطمه علیها السلام به اتاق برگشت. پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سؤال کرد: «دخترم! که بود؟»

زهرا علیها السلام: «مردی است که می گوید: از راه دوری آمدم. هر چه خواستم او را رد کنم، نشد. گفت: حتماً از خود شما اجازه بگیرم. اگر اجازه نفرمودید، مراجعت کند».

پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در حالیکه تبسم اسرارآمیزی بر گوشه لب داشت و گویا از لا به لای لبان متبسمش، روح ملکوتیش می خواست پرواز کند، نفس عمیقی کشید و فرمود: «اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُوْنَ»؛ مملوک خداییم و به سوی او بازگشت می کنیم. دخترم! او صحرانشین نیست؛ عزرائیل است. برای گرفتن جان من آمده. از هیچکس اجازه نمی گیرد. این اولین خانه ای است که با اجازه، داخل آن می شود. برو در را باز کن.

زهرا علیها السلام در حالی که لرزه شدیدی، اندامش را گرفته بود و سرنوشت خود را محکوم یک قضای الهی می دید، با قدمهای ناتوان، نزدیک درب خانه آمد و در را باز کرد. باد پرهیبتی به صورت او اصابت کرد. کسی را ندید. در را بست و به اتاق برگشت (9) . مشاهده کرد چشمان پدر به سقف دوخته شده؛ عرق مرگ بر پیشانی آن جناب نشسته و جملاتی زیر لب می گوید. زهرا علیها السلام با فریادی، عقده گره خورده در گلو را ترکانید. همراه با شیون فاطمه علیها السلام ، حسن علیه السلام و حسین علیه السلام خود را روی سینه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله انداخته، شیون و زاری را سر دادند.

علی علیه السلام - در حالیکه سر پیغمبر را به سینه داشت- سراسیمه کوشش کرد حسن علیه السلام و حسین علیه السلام را از روی سینه رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله بردارد؛ ناگهان حال پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله به صورت عادی برگشت؛ نگاهی به علی علیه السلام کرد و فرمود: «یا علی! بگذار عزیزانم مرا وداع کنند. آنها دیگر مرا نمی بینند. بگذار مرا ببویند و من هم، آنها را ببویم». سپس با دست دیگر، قطیفه را روی سر خود و علی علیه السلام کشید. کسی از حضار متوجه نشد که پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله با علی علیه السلام چه می گوید؟

پس از مدتی، دستهای پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله بی اختیار از دو طرف بدنش افتاد. علی علیه السلام با چشمان مالامال از اشک، سر را از زیر قطیفه بیرون آورد و به زهرا علیها السلام فرمود: «مرگ پدر را به تو تسلیت می گویم» (10)

در این هنگام، امّ سلمه و بعضی از زنان پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله وارد اتاق شده بودند. به مجرد ورود، صدای شیونشان بلند شد. در بین ناله های دلخراش زنان، نوحه سرائیهای فاطمه علیها السلام ، دل را آب می کرد. او فریاد می زد: بابا رفتی؛ بابا به خدا نزدیک شدی؛ بابا دعوت حق را اجابت کردی؛ پدر! هر کس بمیرد، خاطره و یاد او کم می شود. اما یاد تو بابا، با مرگت افزون می گردد؛ در این هنگام که مرگ بین من و تو جدایی افکند، خود را تسلی می دهم.

و به نفس خود می گویم مرگ راه همه ماست؛ آنکه امروز نمرده است، فردا می میرد.

صدای شیون و ضجه و ناله، از خانه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله بلند شد و با شنیدن صدای گریه و شیون اهل بیت رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، مرگ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در نیمه شب بیست و هفتم ماه صفر در مدینه اعلام شد.

جمعیت از خانه ها بیرون ریختند و اطراف منزل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله ازدحام کردند. زن و مرد در اطراف خانه رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ضجه می زدند. شخصی از منزل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله خارج شد و ضمن اعلان صریح مرگ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و تسلیت به عموم مسلمانان، گفت: «باید کسی در مراسم غسل و کفن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله شرکت نکند؛ زیرا پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله به علی علیه السلام دستور داده او را تنها غسل بدهد و کفن کند».

علی علیه السلام زنها را از اطاق بیرون کرد؛ تا آماده غسل و کفن آن حضرت بشود. عباس گفت: «برادرزاده! هم اکنون که بدن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله روی زمین است و هنوز نقشه ای اجرا نشده، دست خود را بده تا با تو، به عنوان خلیفه، بیعت کنم و بلافاصله از تمام بنی هاشم برای تو بیعت بگیرم در خارج هم، منتشر کنیم که بستگان پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله ، همه با علی علیه السلام بیعت کردند؛ تا اگر کسی در کمین نقشه شومی باشد، در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرد».

علی علیه السلام فرمود: «غیر از من، شخص دیگری شایسته این مقام نیست که بتواند ادعا کند؛ تا ما بخواهیم با این کیفیت، این مقام را برای خود بر مردم تحمیل کنیم.» (11)

برحسب وصیت رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، اتاق خالی شد و همه از حجره بیرون رفتند. فقط فضل بن عباس باقی مانده بود که او هم مأموریت داشت چشمانش را ببندد و در غسل، علی علیه السلام را کمک کند و آب بریزد.

علی علیه السلام ، اول خواست پیراهن را از تن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله درآورد. صدایی در فضا پیچید: «پیراهن را از بدن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در نیاور. رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله را از زیر پیراهن غسل بده».

علی علیه السلام هم- که این صدای غیبی را فرمان خدا تلقی کرده بود- از این عمل خودداری کرد و از زیر پیراهن، مشغول غسل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله گردید. بدن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله ، به خودی خود، به هر طرف که علی علیه السلام اراده میکرد، می گشت.

 


(8) صحیح بخاری، ج 2، ص 118؛ مسند احمد حنبل، ج 1، ص 222؛ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 563.

(9) بحارالانوار، ج 22، ص 510 - 528.

(10) بحارالانوار، ج 22، ص 510 - 528.

(11) الامامة والسیاسة، ج 1، ص 12؛ طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 39.

سلمان می گوید: روزی به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کردیم: یا رسول الله! خلیفه بعد از تو کیست؟ بفرمایید تا او را بشناسیم؟

فرمود: ای سلمان! ابوذر و مقداد و ابوایوب انصاری را نزد من بیاور. در این هنگام ام سلمه همسر پیامبر صلی الله علیه و آله پشت در حجره بود.

حضرت فرمود: گواه باشید و سخن مرا بفهمید که علی بن ابی طالب وصی و وارث من و قاضی دین من و ذخیره من است. اوست فارق بین حق و باطل و اوست امیر و حکمران مسلمین و امام پرهیزگاران، و پیشوای سفید چهرگان، و حامل لوای پروردگار عالم در محشر، خلیفه بعد از من او و فرزندانش بعد از او هستند. سپس از پسرم حسین ائمه نه گانه که آنان راهنمایان و هدایت شدگان تا روز قیامت هستند. از انکار امتم نسبت به برادرم و همدستی آنان علیه او و ستم آنان بر او و گرفتن حق او به خدا شکوه می کنم.

سلمان می گوید: عرض کردیم: یا رسول الله! این خواهد شد؟

فرمود: بلی. بعد از آنکه از غیظ پر شد، مظلوم کشته می شود، و به این مصائب و ستمها صبر می کند. سلمان می گوید: وقتی فاطمه علیها السلام این سخنان را شنید جلو آمد و با حال گریه پشت پرده قرار گرفت. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: دخترم! چرا گریه می کنی؟

عرض کرد: آنچه درباره پسر عمویت و فرزندانم گفتید شنیدم.

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: به تو نیز ظلم می شود و از حقت کنار زده می شوی. تو اول کسی از خاندانم هستی که به من ملحق می شوی، یا فاطمه! من در صلح و صفا هستم با کسی که با تو در صلح و صفا است، و در ستیز هستم با کسی که با تو در ستیز است. تو را به خداوند تعالی و به جبرئیل و به مؤمنین شایسته می سپارم.

فاطمه عرض کرد: منظور از مؤمنین شایسته کیست؟

فرمود: علی بن ابی طالب. (6)

 


(6) الیقین، سید بن طاووس، ص 487، باب 195.

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اما دخترم فاطمه، او سیدة نساءالعالمین از اولین و آخرین است، و او پاره تن من و نور چشم من و میوه قلب من و روح میان دو پهلوی من و حوراء انسیه است.

هرگاه در محراب در پیشگاه پروردگارش می ایستد، نورش برای فرشتگان آسمان می درخشد چنانچه نور ستارگان برای اهل زمین می تابد. خداوند عزوجل به فرشتگان می فرماید: «ای فرشتگان من! به کنیزم فاطمه سرور کنیزانم بنگرید که در برابر من ایستاده و از خوف من تار و پودش می لرزد و از قلب و جان به عبادت من روی آورده است. شاهد باشید که شیعیانش را از آتش امان دادم».

وقتی من او را می بنیم آنچه بعد از من به او می گذرد را یادآور می شوم؛ مثل اینکه می بینم داخل خانه اش شده اند و حرمتش هتک و حقش غصب و از ارثش منع شده، و پهلویش شکسته، و کودک در رحمش سقط شده، و فریاد می زند «یا محمداه!» و جواب داده نمی شود، و کمک می خواهد و کسی به دادش نمی رسد.

بعد از من همواره محزون و غمناک و گریان است. گاهی انقطاع وحی از خانه اش را به یاد می آورد و گاهی جدائی و هجران مرا متذکر می شود، و در تاریکی شب از فقدان صدای من که از بیداری شب با قرآن می شنید، وحشت می کند. سپس خود را که در دوران پدر عزیز بود، خوار و ذلیل می بیند، و در این هنگام خداوند او را با فرشتگان مأنوس می کند، و او را با آنچه به مریم بنت عمران گفتند ندا می دهند: «ای فاطمه! خداوند تو را برگزید و پاک گردانید، و تو را بر زنان عالم برگزید. یا فاطمه! برای پروردگارت دست به دعا بردار و سجده کن و با رکوع کنندگان رکوع به جا آور».

آنگاه درد و رنج او شروع می شود و مریض می گردد، و خداوند مریم دختر عمران را می فرستد که از او پرستاری کند و در بیماری انیس و مونس او گردد. در این هنگام می گوید: «پروردگارا! من از زندگی خسته ام و از اهل دنیا ملول و ناراحتم. مرا به پدرم ملحق کن». خداوند او را به من ملحق می کند.

او اول کسی از اهل من است که به من ملحق می گردد، و با حال حزن و ناراحتی و غم، و با حق غصب شده و شهید بر من وارد می شود. آنگاه می گویم: «بارالها! کسی که به او ستم کرده لعنت کن، و کسی که حق او را غصب کرده عقاب کن، و کسی که او را ذلیل کرده ذلیل گردان، و کسی که آن چنان به پهلوی او زده که سقط جنین کرده، در آتش جهنم مخلد ساز»، و فرشتگان به این دعاها آمین می گویند. (7)

 


(7) امالی صدوق، مجلس 24، ج 2.

سرانجام روح پیامبر عزیز صلی اللَّه علیه و آله به باغ ملکوت پر کشید، و زهرا علیها السلام را در اندوه و مصیبتی بزرگ باقی گذاشت. فقدان پیامبر صلی اللَّه علیه و آله برای زهرا علیها السلام بسیار اندوه بار و سنگین بود، در روایات ذکر شده که آن گرامی پس از پیامبر شب و روز در گریه و اندوه و عزاداری بود، و گاه از شدّت گریه بیهوش می شد (2) و «آنقدر بر پیامبر گریست که مردم مدینه آزرده شدند و به او اعتراض کردند که با گریه بسیارت ما را آزار می دهی! و زهرا علیها السلام بعد از آن به گورستان و قبور شهدا می رفت و آنچه می خواست می گریست و باز می گشت» (3)

علی علیه السلام می فرماید: «من پیامبر صلی اللَّه علیه و آله را در همان پیراهنش غسل دادم، و فاطمه علیها السلام از من درخواست می کرد که آن پیراهن را به او نشان دهم، و (چون پیراهن را به او نشان دادم) آن را بویید و بیهوش شد، و من چون چنین دیدم آن پیراهن را از او پنهان کردم». (4)

 


(2) مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 137؛ کامل بهایی، جزء اول، ص 305؛ بیت الاحزان، ص 137.

(3) بحارالانوار، ج 43، ص 155؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 104؛ امالی صدوق، ص 121.

(4) بحارالانوار، ج 43، ص 157؛ بیت الاحزان، ص 140.

«عن عائشة ان رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله دعا فاطمه ابنته فسارها فبکت، ثم سارها فضحکت، فقالت عائشة: فقلت لفاطمة: ما هذا الذی سارک به رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله فبکیت ثم سارک فضحکت؟ قال: سارنی فاخبرنی بموته فبکیت، ثم سارنی فاخبرنی انی اول من یتبعه من اهله فضحکت» و فی روایة اخری: «ثم سارنی ثانیة و اخبرنی انی سیدة نساء اهل الجنة فضحکت». (1)

عایشه می گوید: رسول خدا در ساعات آخر عمرش حضرت فاطمه را به حضورش فراخواند و لحظاتی به نجوا و صحبت محرمانه پرداخت، من از دور دیدم که فاطمه علیها السلام نخست گریه کرد و سپس خندید. من از این کار تعجب کرده و از دختر پیامبر صلی اللَّه علیه و آله پرسیدم: یا فاطمه! با پیامبر خدا چه صحبتی کردید که اول گریه کردی و سپس خندیدی؟

او از فاش کردن موضوع مذاکره خودداری کرد، ولی پس از رحلت پیامبر خدا صلی اللَّه علیه و آله چون از وی دوباره خواستم که آن را بگوید، فرمود: پدرم در مرحله نخست، از رحلت خود به من خبر داد و لذا گریه کردم، ولی سپس به من فرمود: اولین کسی که از خانواده ام به من ملحق می شود تو هستی و لذا خنده نمودم. و در یک روایت دیگر فرمود: تو سیده و سرور زنان اهل بهشتی و از این جهت خوشحال شدم.

 


(1) صحیح مسلم، ج 16 به شرح نووی، ص 5 - 6 ؛ کامل ابن اثیر، ج 2، ص 323.

خـــانه | درباره مــــا | سرآغاز | لـــوگوهای ما | تمـــاس با من

خواهشمندیم در صورت داشتن وب سایت یا وبلاگ به وب سایت "بهشت ارغوان" قربة الی الله لینک دهید.

کپی کردن از مطالب بهشت ارغوان آزاد است. ان شاء الله لبخند حضرت زهرا نصیب همگیمون

مـــــــــــادر خیلی دوستت دارم